آقا محمد حسینآقا محمد حسین، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

از مامان به نی نی

گر سر هر موی من گردد زبان/شکرهای تو نیاید بر زبان!

سلام بر پسر عزیزمان! سلام بر نور دیدگانمان...سلام بر آقل محمد حسین عزیزم   چند ساعتی هست که روی ماهت را دیده ام. خستگی مانع آن شد تا زودتر بیایم...شاید بیشتر از ٢٠ بار تصاویر زیبایت را دیده ام..مادر فدای شیطنتت! فدای زیرکی ایت...فدای ناز کردن هایت...نمی دانی چقدر عاشقتر شده ام..نمی دانم پدرت هم مثل من سرمست هست یا نه؟ ولی از برق چشمانش، از پیگیری ها و احوالپرسی های امروزش می دانم که او هم دیوانه ی تو شد...از امروز که دیدمت، تا لحظه ی به دنیا آمدنت ثانیه شماری می کنم...نمی دانی چه حس شیرینی ست....شاید بعدترها که پدر شدی، خواهی دانست علاقه ی پدر مادر به جگرگوشه خود ازچه جنسی ست...واای خدا! ممنونتم...نمی دانم با چه زبانی با چه رویی از ...
26 تير 1392

مهمانی خدا

پسر عزیزم، محمدحسین جان امروز روز اول ماه مبارک رمضان هست. سال قبل اصلا تصور نمی کردم سال آینده روزه نگیرم و شما در دلم باشی...چقدر ذوق دارم از حضور شما! ماه رمضان انسال حال و هوای دیگری برایمان دارد...سحرها و افطارها غذا آماده میکنم و در کنار پدرت بر سر سفره مینشینم... نمیدانم دم افطار چرا دلم طوفانی شده...دوستت دارم همه وجودم!
19 تير 1392

مادر خوبی دارم میشینه توی خونه میبافه دونه دونه

فرشته ی کوچکم انقدر عاشقت هستم که حاضرم برایت هر کاری بکنم...کارهایی که شاید تا چند صباح قبل دون شان خود میدانستم و عارم می آمد...امروز برای تهیه شال و کلاه زمستانی شما چند کاموای خوشرنگ خریدم...با هر دانه ای که میبافم برایت والعصر میخوانم و صلوات میفرستم...دانه های خوشبختیم را یک به یک، با یاد تو عجین میکنم...تو پس از مادرم، نزدیکترین موجود به من هستی...حرکات دست و پا و ضربان قلبت با جانم آمیخته هست.. و روزی هم من اینگونه درون مادر خویش با او عشق بازی می کردم...نازنین طفلم برایم دعا کن. در استانه ی ماه مبارک رمضان دلم گرفته است مادر!شما از خدا گشایش همه ی امور را بخواه! خدا بچه ها را دوست دارد! زیارت عاشورا با صدای باسم کربلایی گوش میدهم و ...
18 تير 1392

بالشت های دوست داشتنی

حامله که باشی تمام کارهایت توجیه پیدا می کند... نخوردن ها و زیاد خوردن هایت... اخم ها، گریه ها و خنده هایت... نگرانی هایت... مادر که باشی تمام دیوانگی های عالم را بلدی! برای سلامتی طفلت حاضری هر کاری بکنی... پسرکم حدود یک ساعت پیش صدای قلب نازنینت رو از مطب خانم دکتر ویکتوریا شیخی (بیمارستان چمران) شنیدم. شکر خدا این بار قوی تر از قبل، قلب پاک و نازنینت می زد....بغضم گرفت، اما مثل دفعات قبل باران شادیم سرازیر نشد...دلم قوت گرفت و ایمانم به قدرت پروردگار بیشتر از قبل شد! مادرت، تمام این یکی دو ماه هر شب از استرس اینکه مبادا گل پسرش ناراحت و مکدر شود، بد خوابید...از ترس پیچیدن بند ناف و غیره ذلک، شب ها از خواب بیدار می شد و حالتش را چک میکرد...
11 تير 1392

لحظه ی بیادموندنی و سرخوشی مادر!

پسرتنبل من بالاخره تکون واضح خورد. وای خدای من ممنونم بابت این لحظات خوش...وقتی حسش کردم بغضم گرفت...بعد نهار روز جمعه (که مامان جون اینا رو ناراحت کردیم و نرفتیم باغ! در عوض مادر مهربونت برای بابایی یه کباب خوشمزه درست کردند) که تو هال دراز کشیده بودم و بابایی هم چند متر دورتر تو پذیرایی دراز کشیده بودند، متوجه شدم زیر دلم کمی لرزید...خدایا عالی بود. مثل پروانه ای که بال میزنه... البته این احساس رو چندین بار چشیده بودم. اما این بار واضح و ملموس بود... به باباجون هم همون لحظه گفتم. به دنیا بیای یه تنبیه اساسی میشی که اینطوری مامان مظلومت رو نگران کردی فدای دست و پای ظریفت...فرشته ی 26.6 سانتی و 340 گرمی من... ...
7 تير 1392

دمادم سحر...

چند دقیق به اذان صبح مانده...از بس دستشویی رفتم خواب نیامده ام پرید و رفت...تلویزیون دعای مجیر حاج منصور پخش میکند و من دلگیر از همه دنیا با خدا و تو یگانه دلبندم تنها هستم... بیدارم و می اندیشم.. به تو، به فردا، به آینده ای که در پیش روی ماست...پسته و بادام و مویز میخورم و تو آن داخل خفیف میجنبی تنبلکم... از خدا میخواهم سبزترین و زیباترین آینده را برایمان رقم بزند...خدایا سر نخ زندگیم را فقط دست تو سپرده ام... ای بهترین مدیر و مدبر...
7 تير 1392